رضا رفیع در ابتدای شکرخند دی ماه ۱۳۹۱ به صحرای کربلا زد و به مناسبت ایام صفر، این شعر را خواند:

گذشت حادثه و داغ آن به جا مانده استدلم کنار شهیدان کربلا مانده است...

و بعد از ذکر مصیبتی کوتاه و اشاره به میلاد فرخنده امام موسی کاظم(ع) که باعث شد شکرخند، در ماه صفر هم برگزار شود، به بیان مطالبی درباره شایعات مربوط به پایان دنیا پرداخت:


-

به ما گفته شد جهان در روز 21 دسامبرالحرام(!) تمام می شود. من قبلش قوم یاماها را شدیدا محکوم کرده بودم! فکرش را بکنید، دنیا تمام می شد و فقط نوستراداموس باقی می ماند. بعد با خودش می خواند: همه رفتن کسی دور و برم نیست...!

در این هنگام عده ای از حضار به اوشان یادآوری کردند که آن قوم، «مایا» ها بودند، نه یاماها!

اینجا بود که رضا رفیع مجبور شد به توضیح درباره کسالتی که برایش پیش آمده و لابد منجر به تب و اشتباه گفتن کلمات شده بود بپردازد و با اشاره به مجری کمکی جلسه بگوید: آیا مریضی از راه تلفن هم منتقل می شود؟! خانم صداقتی بیمار بود، من هم همین که به ایشان زنگ زدم، افتادم!

سید امیرسادات موسوی، بعد از حضور روی سن، خطاب به رضا رفیع گفت: شما به من اس ام اس زدید، من هم افتادم!

پسته و زعفران که معروف است تخمه هندوانه هم داریم چون به جز مغز توی این کشور
ا
حتیاطا مثانه هم داریم درد را می شود تحمل کردالبته آستانه هم داریم!

جایی در میان شعرخوانی، شاعر از رفیع پرسید ادامه بدهم؟ رفیع گفت: بله، حالا یک دوستانی بعدا می آیند توضیحات بیشتری به شما می دهند!

قلچماقی نخبه‌ای را دید و دستش را گرفت گفت: این دست است آقا، دسته‌ ساطور نیست

گفت: دانشجو! چرا مزدور امریکا شدی؟گفت: هرکس انتقادی کرد او مزدور نیست

گفت: اینجا هیچ اشکالی ندارد انتقادگفت: پس آیا کسی در خانه‌اش محصور نیست؟!

گفت: این چیزی که می‌گویی غرض‌ورزانه است گفت: دیدی انتقادی ساده هم مقدور نیست؟

گفت: باید آورم مامور و دربندت کنم گفت: دانشگاه جای افسر و مامور نیست

گفت: تا آید حراست داخل مسجد بمان گفت: مسجد جایگاه مردم ناجور نیست!

گفت: مستی زان سبب هی حرفِ بی‌خود می‌زنی گفت: آن هم علتش چیزی به جز کافور نیست!

گفت: گویا نوری از ایمان نداری در دلت گفت: ایمان هست اما هاله‌ای از نور نیست!

گفت: مجبوری مطیع حرف‎های من شوی گفت: در «اندیشه‌ 2» آدمی مجبور نیست!

گفت: خواهی دید وقتی می‌روی بالای دار!گفت: باشد، خون ما رنگین‌تر از منصور نیست!

ارمغان زمان فشمی، دومین شاعر دی ماه، اخوانیاتی خواند که خودش آنها را «مسایجه» می نامد، یعنی مشاعره به وسیله مسیج یا همان پیامک خودمان! او با پیامک از دوستان شاعرش پرسیده بود:

یکی گفتا دو بچه نیست کافی تو در پاسخ چه گویی با قوافی؟!

جواب های بامزه ای هم دریافت کرده بود که اینها برخی از آنهاست!:

خسرو دهاقین:تفاهم گر بود بین زن و مردنباشد بینشان گر اختلافی برای حفظ شرع و دین و میهن نه تنها بچه، زن هم نیست  کافی!

رضا الهامی:در این دنیای پرآشوب و غوغابود این گفته اش حرف گزافی برای ما تهیدستان بی چیزیکی هم واقعا باشد اضافی!

محسن اشتیاقی:یکی گفت و بقیه گرم کارندتو خوشبختی کزین بابت معافی!نگیرم حرف او جدی، اگرچه بیارد صد سند از شیخ کافی!

هوشنگ نیکبخت، درباره برخورد اخیر رضا رفیع با زورگیران عزیز(!)، شعری سروده بود:عزیزان شکرخند و هنرمندخبر دارید او گردیده در بند؟گرفتن پول نقد و عینکش رابه ضرب کارد و چاقو و کمربندولی ایشان نبود عین خیالش زده بر روی دزدان زود لبخند!

رفیع، خبری درباره واکنش زنان و مردان نسبت به سوسک خواند: مردان بیشتر از زنان از سوسک می ترسند اما چون نمی توانند این ترس را بروز بدهند، دچار نوسان روحی و قلبی می شوند، از یک سو به خاطر جیغ زنان و از سوی دیگر به دلیل ترس ناشی از دیدن سوسک واجبار برای کشتن آن!

علی مظفر در این جلسه، یک شعر طنز خواند و یک فکاهه، که فکاهه اش این است:هرکسی بنگرد به شست خودش به همین شست روی دست خودش! کوچک و فربه است و ناجور است از رفیقان خود کمی دور است از دو بخش است، بند هم داردهیکلی بس چرند هم داردکاربرد قدیم او بر دست گرهی یا که دکمه ای می بست خشم را راه چاره بود اغلب او زبان اشاره بود اغلب!سر زده صد گناه از این شست به خدامان پناه از این شست بد و بدبخت هر که بی شست است شخص بی شست شخص بی دست است!

رضا رفیع شعری از مرتضی فرجیان، اولین سردبیر هفته نامه گل آقا، خواند که گویی در سال تولد خود او سروده شده بود:غمزه های دلبر سیمین عذارم می کشدجمله را دشمن کشد من را نگارم می کشد...

سپس حسین میلانی، همشهری اهل پژوهش خود را به پشت تریبون فراخواند:به منبر واعظی می گفت روزیکه هرکس این دعا یک بار خوانَدخدا حورش به جنت بخشد آن قدرکه از تعداد آن عاجز بماندزنی ایراد کرد و گفت یا شیخ زنان را پس که بر دامن نشاند؟بگفتا شیخ کای خواهر مخور غم دهان باز بی روزی نماند!

آقای میلانی در ادامه گفتند: نوشته های آقای رفیع در نشریه محلی ما (نوید) چاپ می شود و من هم از خواستگارانش هستم... رفیع تکه پراند: شانس ما را ببین!

ایشان همچنین در ذکر محاسن شهرشان گفت: 85 درصد محصول زعفران دنیا در ایران و 85 درصد از محصول زعفران ایران در تربت حیدریه به عمل می آید. همین موضوع درباره ابریشم ایران هم صدق می کند.

رفیع یادآوری کرد: چغندر و رفیعش هم بد نیست!

آقای میلانی ادامه داد: در شهر ما در یک فصل می توانید 4 فصل را ببینید... رفیع گفت: من که بیرون آمدم، این جوری شده!

- شاعران بزرگی از  تربت حیدریه حرکت کرده اند...

- دارند به سمت شکرخند می آیند؟!

- مهدی تهرانچی، دکتر قهرمان، عماد خراسانی، خود جناب رفیع، استاد حسامی محولاتی، صهبای محولاتی...

آقای میلانی در ادامه، شعر«چغلی دختر تهرانی» از محمود یاوری زاغه ای را خواند و رضا رفیع گفت: من هم شعری بر همین وزن و قافیه دارم. بعد یک نفر از بین جمعیت، بیتی با همین وزن و قافیه خواند که باعث شد رفیع متعجب شود: یک باند هم آنجاست!

نفر بعدی که پشت تریبون شعرخوانی قرار گرفت، محمدرضا گلزار بود:در سوپر مارکت حسن بقال میوه و خشکبار هم داریم شیرموز، آب انبه، آب زرشک شلغم شهسوار هم داریم کود مرغوب نوع حیوانی پشگل سبزوار هم داریم!ویفر و بیسکویت و چیپس و پفک پشمک دسته دار هم داریم و برای دماغ سوزاندن یک اتوی بخار هم داریم چه کسی گفته که در این دولت ادعا و شعار هم داریم؟بین بازاریان ولی روراست اندکی افتخار هم داریم نه ببخشید قافیه این بوداندکی احتکار هم داریم!راستی وام های کم بهره تا 3 میلیون دلار هم داریم!وقت رانندگی مواظب باش چون که ما خرسوار هم داریم با همین هجوهای بی سرو ته اندکی اعتبار هم داریم هی نخندید، با شما هستم!سر بالای دار هم داریم!

 سهیل، فرزند خلف محسن اشتیاقی(یکی از شاعران شکرخند) است که با حضور روی سن، ترانه ای از زانیار را که خودش شعر آن را تغییر داده بود، رپ کرد. رضا رفیع با شنیدن اسم زانیار پرسیده بود« خوردنی است؟» و جواب شنیده بود: اسم مغازه است!

در پایان اجرای سهیل، رفیع آرزو کرد که او با نظارت و هدایت پدرش به راه راست هدایت بشود! خانم صداقتی به سهیل گفت: نه، همین کار خودت را ادامه بده. رفیع گفت: نه، این را ادامه بدهد، می رود آن ور آب! خانم صداقتی همچنان معتقد بود: گوش نده، ادامه بده!

 در بخش عکس و مکث، روزنامه ای را دیدیم که درباره ماجرای قتل عام دانش آموزان مدرسه ای در آمریکا، تیتر زده بود: آمریکای وحشی، کودکان خود را قتل عام کرد!

عکس دیگر، دیش ماهواره ای را روی پشت بام نشان می داد که صاحبش برای توجیه نیروهای همیشه در پشت بام انتظامی، روی آن با ماژیک نوشته بود: ماهواره امید جمهوری اسلامی! رفیع دعا کرد: خدا هیچ امیدی را ناامید نکند!

بعد ازآن که صابر قدیمی، شعر قدیمی«گاو ما در صف شیر آمد و ماما می کرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد» خود را خواند، علیرضا لبش روی صحنه رفت!

* شیر ایرانی منقرض شدببر مازندران منقرض شدیوز ایرانی منقرض شدگور ایرانی منقرض شد...ما منقرض نشده ایم هر روز قراضه تر می شویم!

* مصدق آن قدر مصدع اوقات لندنی ها شد که نفت را ملی کرد!

بعد از شعرخوانی علیرضا پاکروان، فیلم کوتاهی به نام«بازی» پخش شد که داستان آن از این قرار بود: پدری، مچ پسرش را حین یک صحبت مشکوک تلفنی می گیرد و مواخذه اش می کند. از فردای آن روز، پسر مدام با ظاهری دخترانه به مغازه قصابی پدرش می رود و در نهایت شماره ای رد و بدل می شود!

همان طور که ما داشتیم فکر می کردیم چرا پدر، شماره تلفن خودشان را نشناخته است، رفیع توضیح داد که فیلم را اردبیلی ها ساخته اند. خانم صداقتی که ریشه ای آذری دارد خوشحال شد و به رفیع تکه پراند: ببینید چه نگاه هنرمندانه ای دارند، حالا شما هی برای ما اسم هنرمندان شهرتان را ردیف کنید! تا حالا از تربت حیدریه فیلم کوتاه فرستاده اند؟!

البته رضارفیع هیچ جور کم نمی آورد: آنها فقط برای جشنواره کن فیلم می فرستند! برایشان افت دارد!

مهدی استاد احمد در توضیح وسایلش که با خود روی سن برده بود گفت: همه زندگی ام را آوردم بالا! رفیع پرسید: زندگی ات را بالا آوردی؟!کاش می شد مثل عکس دسکتاپ دربیارم از تو روی دسک، تاپ!دلم از شوق یلدا پرطرب بودبرایم برتر از هفتاد شب بودبه خود گفتم چه طولانی است امشب ولی معلوم شد ساعت عقب بود!

بر پای ِ برهنه لمس اُرسی خوب است توزیع کمی غذای پرسی خوب است وقتی همه از غذای پرسی سیرندیعنی که چقدر این همه پرسی خوب است!

اقتصاد دلاری نفتی حرف های شعاریِ نفتی ریشه‌ مشکلات ما نفت است تف به روح بخاری نفتی!

رفیع با لحنی نوستالوژیک گفت: یادش به خیر، قدیم ها این بازی را می کردیم، تف می کردیم روی بخاری، می گفت جیز! مهدی توضیح داد: به روحش که نه، به جسم بخاری تف می کردیم!

مصطفی مشایخی شعرهای زیبایی می خواند، ساده و خوش خوراک!مانده در سفره نان و حلوا پرشیر و سرشیر و هم مربا پرمرغ، ماهیچه، ماهی و میگوپسته ها، تخمه ژاپنی ها پرقیمت سیب و موز و آناناس کشت ما را به حضرت عباس!

زهره کلی کتاب می خواهدمیز و ماشین حساب می خواهدهاله هم لنگ پول لپ تاپ است فورا از ما جواب می خواهدخرج بالای این دو تا نسناس کشت ما را به حضرت عباس!

تا که یک سوسک می شود پیدامثلا روی مبل و قالی ماهمسرم توی کوچه می ریزدکل اسباب خانه را یکجادارد او بس که بیخودی وسواس کشت ما را به حضرت عباس!

خرج این خودرو هم کمرشکن است کار و بارش فقط ضرر زدن است وقت تعمیر یا که سرویسش آنچه سرویس می شود دهن است!این دل آزار مایه افلاس کشت مارا به حضرت عباس!

مش حسن گفت نق نزن بابایک کمی درک کن شرایط راچون که در برهه های حساسیم گفتم این صحبتت درست امااین که هی هست برهه حساس کشت ما را به حضرت عباس!

محسن اشتیاقی پیش از شعرخوانی گفت: خوب شد پسرم سهیل جلسه را ترک کرده، وگرنه آن طور که دوستان لطف کردند و او را تشویق کردند، اگر من شعر می خواندم و تشویقم نمی کردند، آبرویم می رفت! يكي از دوستان نازنينم                 -كه مي‌ميرم اگر داغش ببينم!-پريشب گفتگو مي‌كرد با من        و يادم نيست او مي‌گفت يا من!كه: «گر ديدي بدي از شخص بنده       شنيدي يا ز من حرف گزندهاگر از من طلب داري - كه داري!-           و يا از كارهاي من شكارينهادي گر كه ماشين را جلو در           و شد ماشين تو آن روز پنچراگر ديدي تو يخچال اداره               پنيرت جابجا گشته دوبارهو يا ديدي و فهميدي كه بي‌شك      به ناهار شما خورده ا‌ست پاتكخلاصه هرچه ديدي يا نديدي              و يا در موردم حرفي شنيديچه عمدي و چه سهوي، جان مولا       بزرگي كرده و اكنون ببخشا!»صدا را برد بالا و به فرياد             گلوي خويش را جر داشت مي‌داد:كه گر روز پس از يلدا پريديم             حلالم كن اگر هم را نديديم...!خلاصه گفت و گفت و گفت، تا من    پريدم توي حرفش جفت‌پا، من!كه: گر خورده ا‌ست چيزي بر ملاجت           بگو تا زود بنمايم علاجت!كه مانند تو – اين سان بي‌محابا-         نزد هرگز كسي زيرآب خود را!مگر نزديك گرديده قيامت                  كه من بيهوده بنمايم حلالت؟!ميان بحث، لب‌تاپش درآورد                      و يك ايميل از Inbox وا كرد!نشانم داد و خواندم آن اباطيل                 كه كرده مغز او را پاك تعطيلنوشته بود در آن ميل معدوم(!)      به نقل از «نوسترا داموس» مرحوم:Twenty first of December، امسال   به آخر مي‌رسد دنياي باحال!به او گفتم كه اينهاحرف مفت است    اگرچه نوستراداموس گفته است!مگر ايشان ز بيكاران ناساست          كه گفته آخرين يلداي دنياست؟!اگرچه باب طبع عام و خاص است      وليكن پيشگويي بي‌اساس استمثالش پيشگوي داخلي بود                 كه نامش «نعمت الله ولي» بودمكن باور تو هر چيزي شنيدي                       وگرنه آبرو بر باد مي‌دي!بيا با يكدگر شرطي ببنديم              نتيجه هرچه شد، هر دو پسنديم:نشد گر آنچه گفت آن ورپريده!            بده يك پرس ششليك «پديده»!وگر شد، هرچه كردي خوش به حالت   كه همچون شير مادر شد حلالت!به صرف خواندن يك متن ساده                     طرف بند خودش را آب دادهاز آن رو كاين سخن‌ها واقعي نيست    گمانم «نوستراداموس» چيني است!يكيمان قطعا از بازندگان است              قضاوت با شما خوانندگان است!

حاج حسن شعبانی چنان آغاز کرد که رفیع مجبور شد بپرسد: حالتان خوب است استاد؟!پیک سحری خوشا به حال تو خروس!به به به درایت و کمال تو خروس!خود گرچه موذنی ولی وقت اذانصد مرغ سحر بود حلال تو خروس...

حسن فرازمند، همکار اطلاعاتی ما(منظورمان موسسه اطلاعات است!) شاعر بعدی شکرخند 69 بود:بارالها!من ندارم دل و جرات، طاقتکه ببینم گل رویت را روزیو تو هم نیز نداری سرآن که دفتر شعرمرا ریخته در آتش و از قهر بسوزیپس چه بهتر که مرا ببری زیر درختی، لب جوییو بهشتی که خودت می گوییو در آنجا بگذارآتش و دود به پا کرده سماور، قوریمن و شهلا با هم چای بنوشیمو بخندیم به گور پدر آن حوری...

توضیح واضحات است که شهلاخانم، همسر آقای فرازمند هستند. موضع آقای رفیع در برابر این شعر، این جمله بود: تخیلات عمیقی هستند!

بعد از شعرخوانی آقای شهرکی، نوبت به بابک(عباس) احمدی رسید:همه جا کج نشسته راست خوردههمه اش هرچی دلش می خواست خوردهدیگه ننجون مام این رو می دونهکه 7 سال هرچی گفته ماست خورده!

آقای هوشیار از اصفهان به شکرخند آمده بود. ایشان موقع شعرخواندن دور از میکروفن ایستاد، به طوری که صدایش به حضار نمی رسید. رفیع تذکر داد: اسراف نیست، می توانید به میکروفن نزدیک بشوید! اما کارگر نیفتاد و شاعر، موضع قبلی خود را حفظ کرد:می کند غوغا به پا هر روز در ایران، دلارزندگی را تلخ کرده بهر ما این سان دلارقیمت اجناس دائم رو به افزایش رودچون بود افزون تر از سیم و زر ایران دلار!

نکات طنزآمیز و اشعار کوتاهی که آقای سنایی می خواند، شنیدنی است( خوب، به همان نسبت خواندنی هم هست!):مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نوعینه  دیدم که سیاست همه را کرد درو!

نهال امروز، زغال فردا!

آنها که 30 میلیارد دلار ما را بردنداسمال هنیه را بسی آزردند!دوش سیدحسن نصراله با گریه گفتنی مال شما، که مال ما را بردند!

خلیل جوادی، این رباعی را آورده بود:این قدر خیال های بیهوده نبافماییم و دو خط رباعی و یک دل صافدر آینه دلم به جز عکس تو نیستشک داری اگر، بیا دلم را بشکاف!

سپس نقیضه ای بر شعر معروفی از سهراب سپهری خواند:اهل زنجانم منپیشه ام طنازی استگاه گاهی الکی شعرکی می گویم...

عباس صادقی است و دوبیتی و رباعی هایش که این بار مداحان و عزاداران تقلبی را نواخته بود:با ذهنیت خسته بخندی طنز استآهسته و پیوسته بخندی طنز استمن با دهن بسته بگویم شعر استتو با دهن بسته بخندی طنز است

با این که نرفته در کَتَش، می خواندبه خاطر پول ژاکتش می خوانداز نیت هرکسی خدا باخبر استمداح برای پاکتش می خواند!

و این یکی که شاهکار است:ما شیعه خامیم اباعبدالله!ما در پی نامیم اباعبدالله!با کله سر سفره تان می آییمما لشکر شامیم اباعبدالله!

مداح! تو شاعر خودت را بشناس!ای معجزه! ساحر خودت را بشناس!دست از سر شمر آن زمانه بردارتو شمر معاصر خودت را بشناس!

فرمود اگر هیاتتان پر نشودیا پاکت من لبالب از در نشودامسال خلاف سال های قبلییک جور بخوانم خود حر، حر نشود!

رضا رفیع گفت اگر شعرهای عباس صادقی اجازه بدهد(!) جلسه بعدی شکرخند، هفتم بهمن ماه خواهد بود و سپس، استاد محولاتی را برای اجرای حسن ختام برنامه روی سن دعوت کرد.بر گردن روضه خوان سه کس حق داردحقی که بود روشن و باشد عملیگر شهرت و نام آن سه تن را طلبیشمر است و یزید است و حسین بن علی!

با حبس و شکنجه سرفرازت کردندبا خلق خدا محرم رازت کردندمردانه چو صبر و استقامت کردیکوتاه نیامدی، درازت کردند!


شصت و هشتمین شب شعر طنز شکرخند، با تاخیر شروع شد و از آنجا که درهای سالن هم باز نشده بود، ملت برای دقایقی طولانی پشت در منتظر ماندند. در نهایت با همصدا شدن و رساندن فریاد اعتراض خود به گوش مسئولان، به خواسته برحق خود که ورود به سالن بود، رسیدند و روی صندلی ها مستقر شدند. رضا رفیع که به تنهایی سکاندار این جلسه بود، خواست برای شروع، از یک خانم برای شعرخوانی دعوت کند و به دلیل عدم حضور معصومه پاکروان، فرصت به ارمغان زمان فشمی رسید که روی سن برود.

خدا شاکی ام من از این جبر جغرافیایی
یکی اهل قطب جنوب و یکی استوایی
سر فرصت و با کمال توان و توجه
تو می آفرینی سوییسی و اسپانیایی
و یک وقت بی صبر و بی حوصله می نشینی
که می آفرینی تو ایرانی و آنگولایی
پر از شهر خوب و قشنگ است دنیای فانی
تو باید مرا عدل در ناف تهران بزایی؟!...

رضا رفیع گفت: یکی پیامک داده و سوالی فلسفی پرسیده که به راستی چرا اصحاب کهف، وقتی توی غار می رفتند، یک زن با خودشان نبردند؟! سپس در همان حال که محمدرضا گلزار را برای شعرخوانی فرا می خواند، آرزو کرد که روزی در این محافل، امثال مهناز افشار را هم داشته باشیم!

با قیمت موز و انبه سر می برند
امروز نشد، سه شنبه سر می برند
قداره و چاقو و قمه کهنه شده
با  تکنولوژی پنبه سر می برند!

رضا رفیع چند پیامک خواند:
این قدر بدم می آید از این هایی که دماغ می خرند و چسبش را نمی کَنَند!
یک ضرب المثل ایرانی هست که... هیچی نمی گوید، فقط زل می زند توی چشم هایت!!
مسئولین محترم کشوری! باز همین که «مای کامپیوتر» و « کنترل پنل» بدون فیلترشکن باز می شوند، دمتان گرم!!

و سپس از عباس احمدی دعوت کرد تا برای شعرخوانی روی سن برود:

بعد از تو این دل نگران می کشد مرا
صدها هزار حدس و گمان می کشد مرا
رفتی سوار بنز پسرخاله ات شدی
دارد عجیب سوزش آن می کشد مرا!
با من نمی پری به درک ضایعم نکن
جان تو طعنه دگران می کشد مرا
روزی دو نخ به عشق تو سیگار می کشم
این نیکوتین و این قطران می کشد مرا
دیگر ز کم محلی تو عقده ای شدم
این عقده می شود سرطان، می کشد مرا
بر فرض هم که سر به خیابان گذاشتم
این چشم های چشم چران می کشد مرا
این دفعه توی کوچه ببیند اگر مرا
دارم یقین که مادرتان می کشد مرا
گر لنگه کفش مادرتان هم اثر  نکرد
مامان من به زخم زبان می کشد مرا
وقتی که نیستی کشدم درد انتظار
وقتی که می رسی هیجان می کشد مرا
از این مواردی که برایت شمرده ام
آخر یکی خلاصه بدان می کشد مرا
در سر اگرچه شوق وصالت نمانده است
عشق تو در دل است و همان می کشد مرا!

آقای شهرک، بعد از حضور پشت تریبون، با اشاره به پشت در ماندن مردم پیش از شروع جلسه، خطاب به رضارفیع گفت: بازار شکرخند به اندازه کافی گرم هست، با بستن در بازارگرمی نکن آقارضا! رفیع پاسخ داد: بله، من هم دوست داشتم در را باز کنند، اما ظاهرا ما از دوران «صفویه» به صف و انتظار عادت کرده ایم! کاش همین فریاد اعتراضی موثر را مردم در مواجهه با گرانی هم انجام بدهند!

ایمان افاضلی در توضیح شعرش گفت: من با آقای بهمنی شوخی کرده ام، البته استاد بهمنی نه، رییس بانک مرکزی!

بهمن خراب شد سر من جان بهمنی
اقرار کن که با دگران بهتر از منی!

در بخش عکس و مکث این ماه، به چند مورد تغییر کاربری به منظور دور زدن تحریم ها پرداخته شد، مثلا استفاده از یخچال ازکار افتاده به جای جاکفشی! در اینجا به شرح بعضی دیگر از تصاویر پخش شده می پردازیم:

* نوشته ای روی در یک مغازه با این شرح: به زودی در این مکان، یک چیزی راه اندازی می شود!
* کارت عروسی با جمله« پ نه پ گفتیم و عشق آغاز شد» و جمله پشت وانت: یاعلی گفتیم و قسط آغاز شد!
* نوشته متاثرکننده ای روی دیوار به این شرح: تعداد 5 عدد کلیه کارکنان کارخانه لوله خوزستان به فروش می رسد.
یک نفر از بین جمعیت گفت: حتما مربوط به وال استریت است!!
* امر به معروف و نهی از منکر به بدترین شکل از طریق جمله«مرگ بر بدحجاب». این تصویر، با توضیح رضا رفیع در باب این که نباید بر کسی که عقیده اش، مخالف ماست، مرگ بفرستیم، و سپس با کف زدن تایید آمیز جمعیت که اولینشان خود ما بودیم، همراه شد.* تابلوی جالب مغازه: ضایعات عدالت!(خریدار مس، برنج و غیره)
* ماشین پلیسی که از قفل فرمان استفاده کرده بود!
* تیتر روزنامه: احمدی نژاد: برای مشکلات اقتصادی مردم اروپا ناراحتم.
* جمله پشت وانت: خاک تو سرت روزگار!
* جمله های تضرع آمیز دانشجویی در پایان برگه امتحانی: استاد می دونم خسته ای داری برگه صحیح می کنی، وایسا یه چیز بگم بخندی: تو رو خدا به من نمره بدین(دکتر شریعتی بعد از امتحان زبان)!

رضا رفیع توضیحی داد درباره این نوع مقبول از شوخی با بزرگان که شخصیت آنها را نشانه نمی گیرند، بلکه به شوخی با این واقعیت می پردازند که هرکسی هرجا کم می آورد یا نام گوینده جمله ای را نمی داند، آن را به یکی از این عزیزان نسبت می دهد که البته کار درستی نیست.

در این جلسه فهمیدیم که خواهران پاکروان، برادری به نام علیرضا هم دارند که مثل خودشان طنز می نویسد، گویی ژن طنز را همه آنها در خونشان دارند و گویی مشکل همه شان هم این است که مجرد مانده اند و در این مورد به پدر و مادرشان غبطه می خورند!

هیچ کس تنها نیست، همه همرا دارن
نه یکی نه دوتا، چن تا چن تا دارن!
پس چرا من تنهام؟ هیشکی همراهم نیست
دائم حالا پیشکش، اعتباری هم نیست!
هرچقد من تنهام، پدرم فعاله
هردفه می گیرم خطشو، اشغاله!
یه دفه از گوشیش شماره برداشتم
زنگ زدم گفت بله؟ گوشی رو گذاشتم
پدرم این روزا تو کار  فیس بوکه
روزا رو می خوابه شبا کیفش کوکه!
تو خونه عبدالله س، توی فیس مسعوده
خیلی خیطه اوضاش، عاملش محموده
( در این لحظه، حضار همچین الکی زدند زیر خنده و شاعر با تعجب گفت: محمود، دوست پدرم است، نمی دانم شما او را از کجا می شناسید؟!)
بانکمون زاییده چه کسی محکومه؟
همه چی آشفته اس، کی می گه آرومه؟!


رفیع گفت: کاش بابا را هم می آوردید!
- توی راه است!
- معمولا بچه توی راه است، نه بابا!

داروین می گفت انسان ها میمون های تکامل یافته اند
و من کسی را می شناسم که هنوز تکامل  نیافته!

صابر قدیمی، به عنوان «یکی از دوستان دوگانه سوز که هم در شکرخند فعال است و هم در خانه ترانه» روی سن فراخوانده شد.

موسیقی را به کل فراموش کنید
این آتش دوزخ است، خاموش کنید
در  مجلس عیش و رقص جولان ندهید
بی وقفه « نوار غزه» را گوش کنید!

خونه ما توی آپارتمانه، آپارتمانی که خیلی مامانه
همسایه هایی که همه قاطی ان، اکثرنم آدمای لاتی ان
خونه اول خونه شهینه، با 28 تا بچه توش می شینه
شهین خانم آدم راحتیه واسه خودش عمه امتیه!
بنده خدا که سنی هم نداره این همه بچه از کجا می آره؟
به احتساب من ورپریده، هردو سه ماه یه بار، سه بار زاییده!
حقوق شوهرش بخور نمیره، بچه می آره یارانه بگیره
همسایه بالایی ما حمیده، پشت تموم مردا رو خمیده
رو گردن تک تکمون سواره، از همه محله آتو داره!
فکر می کنه خونه ش یه جور معدنه، سی ساله داره خونه شو می کَنه!
آشغالاشو می ریزه تو کریدور، ماشینشو می شوره تو آسانسور
صدای ضبطشو زیاد می کنه هر غلطی دلش بخواد می کنه
دستامونو بدجوری بسته نامرد، نمی شه اعتراضی هم بهش کرد
با مدرکاش رومونو کم می کنه، می آد حیاط«بگم؟بگم؟» می کنه!
همسایه روبه روییمون جواده، دهن و چن جای دیگه ش گشاده!
صب تا غروب تو خونه شون می خوابه، آدم دس به پول نه دس به آبه
می ترسیدیم بگنده یا بمیره، آخه هف هش ساله حموم نمی ره
بچه های محله آروم آروم با همدیگه جوادو بردن حموم
روی تمام لیف و کیسه ها زرد، صابون جوادو دید حسابی کف کرد
به موش یه سیم فاز، به پاش سیم نول، یه ربع گذاشتنش تو تشت الکل!
با صابون و شامپو ستیزه کردن، جوادو آخرش یونیزه کردن!
آوردنش بیرون مث جنازه، تازه دیدیم بنده خدا چه نازه!
بعد حموم، جواد شکل مداد شد، شلوارشم دیگه براش گشاد شد
همسایه آخری یه خورده چیزه، چیز یعنی چیز ننه مرده چیزه!
مَرده ولی همه ش عشوه می ریزه، خودت بگیر دیگه، یه کم مریضه
پشت سرش حرف و حدیث زیاده، راه می ره با یه عالمه افاده
رفیقاشم برادر دینی ان، تصادفا البته قزوینی ان
یکی تو ذهنم داره چیزی می گه: داری دیوونه می شی، بسه دیگه
همه ش توهمه، توهم بده، فکرای کشدارتو هی کش نده
کی گفته خونه ات تو آپارتمانه؟ آپارتمانی که خیلی مامانه؟
ببین داری توی خودت می گندی، بسه دیگه به چی داری می خندی؟
به این که دیوونه شدم می خندم، دارم به رویای خودم می خندم
خونه ما توی آپارتمانه، آپارتمانی که خیلی  مامانه!...

امین محمدی برای اثبات مالکیتش بر رباعی معروفی که این روزها اس ام اس به اس ام اس(معادل همان دهان به دهان قدیم!) نقل می شود، با خواندن آن، سخنانش را آغازید:

با نصف جهان، دشمن خونی هستیم
با عده کم رفیق جونی هستیم
هر دوره و هرساله در این سی ساله
در مقطع حساس کنونی هستیم!

رفیع در پاسخ به ابراز علاقه شاعر بر داشتن سند منگوله دار این شعر گفت: اتفاقا برادرهایی آمده بودند و از من می پرسیدند این شعر مال کی است!

از آسمون می باره، تو این مقطع حسّاس                       
هرچی غم و فشاره، تو این مقطع حسّاس
بس که شنیدیم ماها، ورد زبون همه‌س                      
تو خونه، تو اداره، تو این مقطع حسّاس
تو روزنامه، تو سایتا، تو مدرسه، مغازه                        
بی حدّ و بی‌شماره، تو این مقطع حسّاس
مدیرامون که می گن: این همه تحریم غرب                   
هیچ اثری نداره، تو این مقطع حسّاس
شک ندارم راس می گن، نمی گم این صحبتا                   
ادّعا یا شعاره، تو این مقطع حسّاس
ریال ما که عالی، هرچی که ما می‌کشیم                     
زیر سر دلاره، تو این مقطع حسّاس
چرا محل می ذارین، ترسی نداره آخه                          
یه مشت کاغذ پاره، تو این مقطع حسّاس!
می خواد بره مسترا(ح)، اِشغاله، داد می زنه                      
فشار و اضطراره، تو این مقطع حسّاس
سخت‌ترینِ کارا، تو همچنین موقعی                         
سکوت و انتظاره، تو این مقطع حسّاس
نوبت امتحان شه، حلال می شه تقلّب                        
برگه رو درمی آره، تو این مقطع حسّاس
چن(د) ماه دیگه می شه، نوبت انتخابات                     
دنبال راه چاره، تو این مقطع حسّاس
امتحان، انتخابات، ارتباطی ندارن                           
بسّه همون اشاره، تو این مقطع حسّاس
هرکی بکاره نهال، سبز می شه آخرش                      
بگین کسی نکاره، تو این مقطع حسّاس
نه مشکلی هس(ت) نه غم، نه دزدی و تورّم             
نه هیشکی تو حصاره، تو این مقطع حسّاس
حیفه خداوکیلی، جام جهانی نریم                        
با این همه ستاره، تو این مقطع حسّاس
یه بردِ توی خونه، یه هفته قبل و بعدش               
داد و هوارهواره، تو این مقطع حسّاس
نامه نوشته شخصی، جوابشو گرفته                      
جواب داده دوباره، تو این مقطع حسّاس
طبق قانون یهویی، حامی حقّ مردم                    
چقد قانونمداره تو این مقطع حسّاس
نامه‌ها رو کِش ندین، بیشتر از این هم کسی          
صداشو درنیاره، تو این مقطع حسّاس
نگین از اون اختلاس، سنگینه مبلغش، سه           
هزار هزار هزاره ، تو این مقطع حسّاس
هرچی کشیدی بالا، خب نوش جونت امّا             
این موقع فراره، ، تو این مقطع حسّاس؟
روی فساد مالی، زمینای معاون                       
هیچ کسی دس(ت) نذاره، تو این مقطع حسّاس
دیپلمات کذایی، که یادتونه؟ چون‌که                
زیادی با بخاره، تو این مقطع حسّاس
گرفتنش یه گوشه، به میله‌ای بستنش              
خلاصه تو مهاره، تو این مقطع حسّاس
دیپلماتو کش بدین، برای رد گم کنی              
هیچ اشکالی نداره، تو این مقطع حسّاس!
 

عبدالجبارکاکایی، سخنانش را با ذکر مثال هایی از اسامی نامناسبی که روی تابلوی مغازه ها و خیابان ها دیده می شود، شروع کرد، مثلا جلوبندی سازی علامه حلی! یا مسیر انحرافی شیخ فضل الله نوری! رضا رفیع مثال«دل و جگر مدرس» را اضافه و این گونه نامگذاری ها را تقبیح کرد.

کاکایی در ادامه به ذکر خاطره ای پرداخت: شب یلدایی به همراه دوستان شاعر با قطار قونیه به سمت مزار مولانا می رفتیم، قرار شد هرکداممان یک شعر طنز بگوییم.

رفیع: من هم بودم!
- آها... شما هم بودید!
- بله، یک چیز کوچکی بود آن گوشه... من بودم!
- خلاصه، من برای محسن وطنی شعر گفتم که از همه قدبلندتر بود. نمی دانستم روزی پسر خودم، امیرحسین، از او هم قدبلندتر می شود. امروز شعرم را به امیرحسین تقدیم می کنم.

ای قامت تو از شب یلدا درازتر!
قدت ز عرض و طول تماشا درازتر!
در آفرینش تو چه تبعیض رفته است
هم دست پهن تر شده هم پا درازتر!

سید عبدالله حسینی، همان شاعر روحانی است که به خاطر یکی از شعرهایش، پیراهن  امام خمینی را از دست خود ایشان صله گرفته است. روی سن که رفت، از رضا رفیع پرسید: داداش رضا، اگر ما مشهدی ها نبودیم ملت می توانستند این قدر بخندند؟ و جواب شنید: بله... بالاخره کسانی هستند که به قدرت می رسند و مردم را می خندانند!!

آقای حسینی در توجیه اشعارش(!) ابتدا گفت: ما مشهدی ها زن ذلیلیم و وضعیتمان فرق می کند، به خصوص که خانم من دو تا جاسوس( اشاره به  دو دخترش) هم با من فرستاده است و اگر کوچک ترین خطایی از من سر بزند، نه از شام خبری هست و نه از بعدش! رفیع تکه پرانی کرد: البته روحانیت جایی نمی خوابد که آب از زیرش برود!

روحانی طنزپرداز در حالتی بین منبر و تریبون، به ذکر نکته ظریف دیگری پرداخت: خانمی از حاج آقایی می پرسد چرا شما مردها مثل حضرت علی نیستید که تا وقتی حضرت زهرا زنده بودند، زن نگرفت؟ حاج آقا جواب می دهد چرا شما زن ها مثل حضرت زهرا نیستید که در 18 سالگی شوهرش را گذاشت و رفت؟!

روحانی اهل ذوق، مطایبه ای بین پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) را برای اثبات شوخ طبعی آنها مثال آورد و به آیین روحانیون، به همین طریق، صلوات را هم از حضار گرفت. ماجرا از این قرار بود که پیامبر و حضرت علی، خرما می خوردند. پیامبر، هسته خرماهایی را که می خورد، یواشکی بین هسته خرماهای علی می انداخت تا معلوم نشود چقدر خرما خورده است. بعد هم گفت ای علی، شما چقدر پرخورید! حضرت علی نگاهی به هسته ها انداخت و فورا پاسخ داد: آن که خرما را با هسته می خورد، پرخورتر است!
رضا رفیع گفت: پس این اختلافات هسته ای از همان موقع هم بوده!

گفت روزی خدا به بانویی
برتو من فتح باب خواهم کرد
اینک از نزد من سه چیز بخواه
هر سه را مستجاب خواهم کرد
شرط آن این بود که شویت را
ده برابر حساب خواهم کرد
گفت : یارب سپاس می گویم
روز و شب شکر ناب خواهم کرد
گفت بانو که با اجازه کنون
هر سه را انتخاب خواهم کرد
اول آن که مرا جمالی بخش
گر چه من در نقاب خواهم کرد
گر مرا از جمال بهره دهی
دل عالم کباب خواهم کرد
گفت ای خانم این که چیزی نیست
من تو را حسن ناب خواهم کرد
شوهرت را ولی به زیبایی
یوسف خوش لعاب خواهم کرد
گفت عیبی ندارد از آن رو
که دلش را خراب خواهم کرد
گفت بانو دگر چه می خواهی
در اجابت شتاب خواهم کرد
گفت زن ای خدا مرا از غیب
ثروتی ده که آب خواهم کرد
پنج میلیون دلار می خواهم
صرف کار ثواب خواهم کرد
گفت باشد و لیک شویت را
وزن با  زر ناب خواهم کرد
ده برابر بر او دلار دهم
ثروتش بی حساب خواهم کرد
گفت یارب مرا حسادت نیست
سجده بر آن جناب خواهم کرد
گفت ای زن دگر چه خواهی خواست
که به تو فتح باب خواهم کرد
گفت یارب در آخرین خواهش
حضرتت را مجاب خواهم کرد
گر تو ام این دهی من از شکرت
از گنه اجتناب خواهم کرد
گفت یک سکته خفیف، همین!
خویشتن را چکاپ  خواهم کرد
چند روزی ز درد، من سپری
گرچه در رختخواب خواهم کرد
شوهرم در نتیجه خواهد مرد
شوهری انتخاب خواهم کرد
پول هایش به من رسد جمله
خنده بر شیخ و شاب خواهم کرد
قصه کوته جناب شوهر مرد
من ولی انقلاب خواهم کرد
من جلو رفتم و یواش به او
گفتم این قصه چاپ خواهم کرد
گفت سید اگر سکوت کنی
خمس آن را حساب خواهم کرد!

شاعر در ادامه جملاتی را به زبان اجنبی ردیف کرد که نشان می داد آنها هم برای خودشان یک پا شاعر و طنزپردازند:

Betty Botter bought some butter

But she said the butter's bitter

If I put it in my batter

It will make my batter bitter

But a bit of better butter

Will make my batter better

So she bought some better butter

Better than the bitter butter

And she put it in her batter

And her batter was not bitter

So 'twas better Betty Botter

!Bought a bit of better butter

و البته رضا رفیع، با همه این جمله ها، فقط به یاد یک عبارت افتاد:

Compresicationbord!

یا همان«کمپرسی کِی شن برد؟»! خودمان!

« مهدی استاد احمد» چند تا رباعی و دوبیتی بیشتر نخواند!:

بیماری پاییز چه دردی دارد
دردی که به آن فکر نکردی دارد
دکتر نشدی وگرنه می دانستی
پاییز بهاری است که زردی دارد!

زنا رو از رژ و ریمل بگیرین!
زده هرکس که لاک و ژل بگیرین!
باید این حکم اجرا شه وگرنه
دل ما رو یه جوری گل بگیرین!

البته این کار(همان دوبیتی و رباعی سرودن!) تخصص اصلی«عباس صادقی» هم هست:

حاجی به زمین و به زمان گیر نده
در راه خدا به آسمان گیر نده
با نیت پوشاندن کوتاهی هات
به دامن کوتاه زنان گیر نده!

هر فکر عتیقه بی گمان مردانه است
ربطش به شقیقه بی گمان مردانه است
آرایش زن، میز ِ توالت می خواست
این نوع سلیقه بی گمان مردانه است!

در منطقه خراب شهری می ریخت
جاری شده در حساب شهری می ریخت
این است حکایت من دریادل
رودی که به فاضلاب شهری می ریخت

هم دشمن جهل و بی سوادی بودی
هم صاحب اخلاق جهادی بودی
من عاشق چشم های سبزت بودم
افسوس که احمدی نژادی بودی!

 

هرچند که چشم دومِ نابیناست
خط های بریل، اهرم نابیناست
دیروز عصا به دست موسی بوده
امروز به دست مردم نابیناست

هی خون به دل مفتی و ملا نکنید
خودر ا تپل و خوشگل و زیبا نکنید
ای دخترکان شهر تهران لطفا
پا داخل کفش سیندرلا نکنید!

پاتیل به حج رفت، خدا رحم کند
قابیل به حج رفت، خدا رحم کند
رادارِ ابابیل نما ساخته است
با فیل به حج رفت، خدا رحم کند!

تب دوبیتی به پیشکسوتی مثل آقای بانی هم رسیده است!:

خدا را شکر حاجاتم روا شد
لباس تازه بر اندام ما شد
خدایا شاهدی در طول عمرم
فقط یک بار شلوارم دوتا شد!

حتی جمشید مقدم هم!

در شهر ونیز، یاد چشمان توام
در حال گریز، یاد چشمان توام
گفتی که تو در جهان نداری چیزی
ای بی همه چیز! یاد چشمان توام!

رضا رفیع بعد از خواندن این پیامک:« این قده بدم می آد وقتی روی آهنگ می خونم و خواننده جمله رو اشتباه می گه!»، معصومه پاکروان را برای شعرخواندن فراخواند و از او پرسید: حالا دیگر برای ما برادر رو می کنید؟! جواب شنید: آدم هر دفعه یک چیزی رو می کند!

داخل ماست، پر در آوردن
از برنجی فنر درآوردن
سمت تبریز رفتن اما بعد
توی شیراز سر در آوردن
زیر بار گرانی کالا
لحظه لحظه پدر در آوردن
از دو تا بیتِ بیخود بیخود
ناگهانی اثر در آوردن
من از اینها نمی شوم مبهوت
چون ز شهری خبر در آوردن
داخل بسته ای ز همبرگر
شصت یک کارگر درآوردن!

بعد از آن که امیرحسین کاکایی شعری را که قبلا هم در شکرخند خوانده بود، خواند، علی مظفر روی سن رفت.

مشکل مردم جهان، بینی است
یا که نه، مشکلِ جهان بینی است؟...

حسن فرازمند، شاعر نیمایی سرای ورامینی، در ابتدای حضورش بر صحنه گفت: وقتی پیشنهاد ایران را برای تفکیک جنسیتی در حج شنیدم، به یاد این شعر از ناصر محمدی افتادم که می گوید: پسر تو زواری، چقد نادونی، اومدی زیارت یا که چشم چرونی؟!

حسن یوسف این بود
که به درخواست و اصرار زلیخا دست رد زد
حسن من هم این است
که روی عشق همیشه می گذارم انگشت
و ندادم به کسی فرصت این که بدرد پیرهنم را از پشت!

***

نه به آواز خروس سحری
نه به زنگ ساعت
نه به گلبانگ اذان
اتوماتیک غم نان می کند بیدارم!

***
هم خودم هم خانه
هم ماشین و شعرم را، کتابم را
هم همه بیداری و آرام و خوابم را
بیمه کردم، بیمه مادر
- دعای شخص خالص
گو ببارد بر سرم
برف و باران حوادث!

احمد سنایی، مسئول انجمن ادبی هگمتانه(همدانی های تهران) با جملات مشکوکی مثل«به نام حضرت شاه، به نام حضرت سلطان» سخن آغاز کرد، به طوری که ما خیال کردیم ایشان تحت تاثیر سریال «حریم سلطان» در شبکه های معلوم الحال ماهواره ای است!

یک نفر زیر تابوت پدرخانمش می گفته: لااله ای والله!

آقای نیکبخت، شاعر بعدی شکرخند 68 بود، با حضور ایشان و آقای گلزار، فقط همان مهناز افشار را کم داریم!

شود آیا گره از کار همه باز شود؟
حال ناساز ضعیفان همگی ساز شود؟
ارزش پول بیاید سرجای اول
در رحمت به روی من و تو باز شود؟

رضا رفیع در بین شعرخوانی ها طبق معمول به خواندن جملات ظریف مثل این می پردازد:
از خط قرمز زبان تو نمی توان عبور کرد!

خانمی از اهالی شیراز که به گمان ما مجری رادیو بود، روی سن رفت و دیباچه گلستان را از بر و با صدایی دلنشین خواند. رفیع در همین لحظه به نکته جالبی اشاره کرد: ز گهواره تا گور حسش نبود!!

استاد محولاتی قبل از شعرخوانی، به ذکر مصیبتی در توجیه آن پرداخت!: در مجله توفیق، معمولا سربه سر مرحوم هویدا می گذاشتیم. عادتش داده بودیم، به طوری که اگر یک جلسه این کار را نمی کردیم، از دفترش زنگ می زدند و می گفتند چرا ما را فراموش کردید؟! حالا اگر رییس جمهور ما به اندازه آقای هویدا تحمل دارند، اینجا هم همین کار را می کنیم. شوخی هایی می کنیم، اما هروقت دیدند نمی توانند تحمل کنند، کافی است یک تلفن بزنند!( تا زبانمان را غلاف کنیم!)
درست در همین لحظه، صدای زنگ موبایلی بلند شد و رضا رفیع گفت: زنگ زدند بگویند بنشینید سرجایتان!!

روایتی است که هرکس نماز شب خوانَد
به صبح، چهره و سیمای او شود پرنور
به این حساب نخوانده نماز شب، هرگز
به عمر خود جناب ریاست جمهور!

گفت با ترس و لرز سربازی
با  رییسش پس از ادای سلام:
می کند چون که وضع حمل، زنم
از تو امشب مرخصی می خوام!
گفت: به به مبارک است! چه خوب!
کی پدر می شوی و شیرین کام؟
گفت سرباز: ای جناب سروان!
خواهشم را اگر دهی انجام
بعد نه ماه و نه شب و نه روز
می شود صاحب نوه، بابام!!

نگار بی وفای  لاکتابُم
چرا هی می دهی هر شو عذابُم؟
تو می دونی که مو از جن مترسُم
چرا هر نیمه شو آیی به خوابُم؟!

در پایان، اعلام شد به دلیل مقارن شدن جلسه آذرماه با ایام محرم الحرام، جلسه بعدی شکرخند، دی ماه برگزار خواهد شد. تا آن وقت، شاد و آرام باشید و شیرین کام.

رضا رفیع با گرامی داشتن همزمانی شصت و هفتمین جلسه شکرخند با شصت و هفتمین جلسه مجمع عمومی سازمان ملل متحد و پرواز احمدی نژاد به نیویورک، آرزو کرد به ایشان ارز مسافرتی بدهند!
خانمی از بین جمعیت با صدای بلند خطاب به او که پیراهنی هلویی رنگ به تن داشت، گفت: بلوزتان خوش رنگ است! خانم صداقتی، مجری دوم برنامه گفت: بله، طرح کتشان هم خوب است... اما درست با رنگ شلوارش ست نشده! رفیع که نمی خواست بیشتر از این زیر ذره بین قرار بگیرد، اعتراض کرد: صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی!... از بالا پیراهن و از زیر، شلوار و... خانم صداقتی فورا گفت: نه، زیرشلواری را کاری نداریم!

این وسط، تلفن همراه رضا رفیع هم یکسره زنگ می خورد، ولی ظاهرا بحث پیش آمده برای او جالب تر بود تا شمارهء افتاده بر گوشی! برای همین گفت: بر خرمگس معرکه لعنت! چند لحظه بعد که تلفن دوباره شروع به زنگ خوردن کرد، خانم صداقتی گفت: می خواهی جواب این خرمگس(!) را من بدهم؟!

در فاز دوم پیش تولید(!) رضا رفیع به مناسبت آن که روز اول مهرماه بود، به ذکر خاطراتی از دوران مدرسه اش پرداخت، مثلا این که در هفته دفاع مقدس، پنج زار(!) به جبهه کمک کرده بود و مدتی بعد، رزمنده ای با فرستادن نامه، از این لطف او تشکر کرد!( یعنی به خاطر پنج زار، اسم و آدرس هم فرستاده بوده؟!) خانم صداقتی گفت: من النگویم را فرستادم و هیچ نامه ای هم نیامد، تازه النگویم طلا بود، تنها النگوی زندگی ام هم بود!

بعد از آن که مجری ها از خودشان و نقش پررنگ شان در کمک های پشت جبهه حسابی تعریف کردند(!) استاد محمدحسین محولاتی، به جای آن که مثل همیشه حسن ختام برنامه باشد، حسن مطلع شد و به عنوان نخستین شاعر روی سن رفت.
ایشان در توضیح شعری که قرار بود بخواند گفت: مدتی است به این فکر افتاده ام که پیری چیز بدی است. شاید شعرم تکراری باشد اما 80 سال است نماز تکراری می خوانم، یعنی همان چیزی که 70 سال پیش می خواندم الان هم می خوانم.[ و به جایی برنخورده!]

باز عاشق گشته ام بر یاری از آن یارها!
باز دل را برده دلداری از آن دلدارها
روز و شب جان تو از من راحتی را کرده سلب
چون به تورم خورده عیاری از آن عیارها!
آزمودم عشق پیری، سر به رسوایی نزد!
گرچه او داده به دستم کاری از آن کارها...
با تانی بار دیگر هم بخوان این شعر را
گر تو هم بیکاری همچون من، از آن بیکارها!

سیّدی پولدار و امروزی
ظاهرا مدگرا و زبر و زرنگ
کرد هوشنگ نام طفلش را
بود چون پیرو دیار فرنگ
گفتمش تا کنون ندیده کسی
سیدی را به نام«سدهوشنگ»!

رضا رفیع بعد از نقل این که« روی دیوار مسجدی نوشته بودند: اگر از گناه خسته شدی وارد شو! و یک نفر زیرش نوشته بود: اگر هم خسته نشدی با این شماره تماس بگیر!»، «علی مظفر» را برای شعرخوانی دعوت کرد.
با کیف و کتاب و دفترش آمده بود
غمگین دل و با چشم ترش آمده بود
می گفت که مهر اول فاصله هاست
باران که بدون مادرش آمده بود...


رضارفیع چند نکته طنزآمیز خواند:
* این خیلی بد است که یک آهنگ عاشقانه، شما را به یاد 5-4 نفر بیندازد!
* می گویند پول خوشبختی نمی آورد اما من ترجیح می دهم توی لامبورگینی [ برای بدبختی هایم ] گریه کنم!
خانم صداقتی که نصف حواسش معلوم نبود کجا بود(!) نصف نکته ها را درنمی یافت و قیافه اش شبیه علامت سوال می شد!

سپس فیلمی پخش شد از دانشجویی زرنگ که یک بار دیر به کلاس رسید و همان طور که سعی می کرد یواشکی خودش را به صندلی برسد، ناگهان استاد که پای تخته بود برگشت و او را دید و بیرونش کرد. دفعه بعد که آن دانشجو دیر به کلاس آمد، برعکس وارد شد، یعنی به شکل دنده عقب سعی کرد خودش را به صندلی برساند. این طوری وقتی استاد برگشت و او را دید، توانست وانمود کندکه داشته از کلاس خارج می شده! طبیعتا استاد به او گفت: بنشین سرجایت!!

خانم«میرترابی» وقتی پشت تریبون رفت، خاطره ای از اولین روز مدرسه خواهرش تعریف کرد که با گریه برگشته بود به خانه و گفته بود: مگر شما نگفتید بروم مدرسه باسواد می شوم؟ من که باسواد نشدم!... رضارفیع از خانم صداقتی پرسید: این را فهمیدید؟!
عشق اولم الان بچه داره
عشق دومم الان داماده
دل من بدجوری می سوزه ولی
مهم اینه، دل اونا شاده
عشق سومم همون وقتی که بود
واسه خواستگاریش آماده می شد
هرکسی که توی قلب من اومد
راه ازدواج واسش ساده می شد!
من الان مثل دعای خیری ام
واسه بخت گشایی مرد عزب
اگه امروز به کسی بگم سلام
می شه داماد تا همین فرداشب!
مجریان برنامه در هر فرصتی که پیش بیاید، مطالب طنزآمیزی را که احتمالا در اینترنت پیداکرده اند می خوانند!:

* زوج خوشبخت : زن لال ـ مرد کر
زوج غریبه : زن کارمند ـ مرد کارمند
زوج مبارز : زن با سواد ـ مرد بیسواد
زوج با تفاهم : زن زشت ـ مرد زشت
زوج شکاک : زن خوشگل ـ مرد خوشتیپ
زوج بدبخت: مرد بی پول - زن پولدار
زوج ایده آل: پیدا نمی شود!
زوج عاقل: زن مجرد - مرد مجرد!!

* وقتی سگ می شویم هیچ کس دوستمان ندارد ولی وقتی خر می شویم همه دوستمان دارند. چرا این قدر بین حیوانات فرق می گذارند؟!

در این هیر و ویر، یکی از بین جمعیت با لوندی خاصی فریاد زد« آقارضااااا!»، به طوری که اوشان ناخودآگاه گفتند«جاان!... چه کششی داشت!» و بعد ادعا کردند که فکر کرده اند طرف، یک آقاست! صدا جمله ای نامفهوم گفت که آخرش«بدان که جیگری!» بود و در اینجا مجری برنامه دیگر مجبور شد تذکر بدهد که حضار، شان جلسه را رعایت کنند! ما هم نفهمیدیم چنین رفتاری در یک جلسه عمومی چه محلی از اعراب دارد.

بعد از آن که «محمدحسین رشیدی» بسیار آرام و خونسرد روی سن رفت و شعر خواند، نوبت به «محمدرضا گلزار» رسید.
ای وای گرفته لوله پولیکا
افزون شده نرخ شیر و مرغ و ریکا
ما هرچه که می کشیم از دست خودی است
تو داد بزن که مرگ بر آمریکا!

«سید امیرسادات موسوی»، کاریکلماتور خواند:
* یکی از بس دست به عصا بود، دست به کار نمی شد. دست به سرش کردیم رفت. حالا شما این را که گفتم دست به دست کنید برسد به دست خودش!
* عینک دودی ام را شکستم... از بس سیاه نمایی می کرد!
* آدم چگونه هبوط کرد... با سطح شیبدار یا بدون سطح شیبدار؟!
* از وقتی لنز گذاشت، عینک از چشمش افتاد.
* نیل آرمسترانگ اولین مردی بود که پا به ماه شد

چه فرقی می کند این آدمی کاز دور می آید
خودش راضی است یا با زور می آید؟!
چه فرقی می کند با هاله ای از نور
و یا با حالتی ناجور، با مامور می آید؟!
چه فرقی می کند من عید حتما می روم پیشش
و دستی می زنم آهسته بر ریشش
نخواهم برد از یادش، نخواهم گشت سیریشش...

رضا رفیع، این مطلب را خواند:« مغز انسان پرکارترین عضو بدن اوست. 24 ساعته کار می کند. کارش را از لحظه تولد شروع می کند و فقط وقتی متوقف می شود که ما در جلسه امتحان حضور داریم!» و بعد، «مرضیه لشکری» را دعوت کرد تا شعر بخواند. او رفت بالا و گفت دو تا شعر دارد که نمی داند طنز هستند یا نه، دومی را هم گفته اند نخواند! خانم صداقتی گفت: احتمالا هم همان دومی طنز بوده!
وقتی که نان مرا سنگ می کنی
با چیزی  اندرون دلم جنگ می کنی


میهمان این ماه شکرخند، در چهارمین روز از انگوری ترین ماه سال 1338 در میدان بهارستان به شدت به دنیا آمد. از5 سالگی به مدرسه فرستاده شد و دوران 6 ساله دبستان را در4 سال تمام کرد. تحصیلات دانشگاهی را در رشته بازیگری و کارگردانی ادامه داد و سال ها در کنار بازیگری، به نوشتن در مجله طنز خورجین ( با اسامی مستعار گزنه، پسر عبدالله خان، سنگ آتش زنه و...) مشغول بود. در مجموعه «ق مثل قلقلک» در نقش مبصر5 ساله کلاس ظاهر شد که اکنون پس از 20سال، مجددا به همراه حسین محب اهری، سری جدید آن مجموعه را در شبکه آموزش کلید زده است. در سال 1360 با وجود هزار و یک کار هنری، موفق به یک ازدواج کامل شد که از جمله محصولات آن می توان به محمد مهدی و محمد مصطفی اشاره کرد.
«محمد کدخدایی» با همان شکل و شمایلی که ما از مجموعه «ق مثل قلقلک» در ایام کودکی مان به خاطر می آوردیم، روی سن رفت و البته خودش فورا در باب خوب ماندنش توضیح داد: رنگی که استفاده کرده ام، خوب بوده! پسرم، گریمور خانگی من است وگرنه ریش و مو، سفید شده! خانم صداقتی توضیح داد:«دکلره کرده!» و رضا رفیع را واداشت تا بپرسد: دکلره با دکلته فرق می کند؟!

کدخدایی تعدادی از نوشته های خودش را خواند تا از طنزنویسان شکرخند، کم نیاورده باشد!
* افرادی که سایه شما را با تیر می زنند، تیراندازان ماهری هستند!
* وقتی احساس کردید پای عقلتان لنگ می زند، برایش یک عصا تهیه کنید!
* به هیچ چیز و هیچ کس دل نبندید، چون به احتمال زیاد بند دلتان پاره می شود!

من را که صدا کردند، نرفتم، چون شعر تازه ای نداشتم. این جور وقت ها این پرسش برایم مطرح می شود که چرا بعضی ها بارها و بارها یک شعر را در یک جلسه می خوانند و یک ذره هم احساس نمی کنند حق مردمی را که می توانستند شعر تازه ای از یک شاعر دیگر را به جای آن شعر تکراری بشنوند، ضایع کرده اند؟!
آقای «نیکبخت» با اشاره به این نکته که از چین، سنگ قبر هم وارد می شود، شعرش را خواند.
من ندارم میکروفن ای باهنر
تو از این نعمت بگو قدری سخن
گر بدوشیدی ازآن و خوب بود
لطف کن فوری بزن زنگی به من
سنگ قبرش را نکردم امتحان
چون نبود اندازه اندام من...

آقای «بانی» با پیراهن مشکی روی صحنه ظاهر شد. رفیع دلیلش را پرسید و شنید: همه باید بمیریم... من واقعا علاقه دارم...
- که همه بمیریم؟!
- نه، به شکرخند علاقه دارم! آن قدر که امروز شب هفت برادرزاده خانمم بود، من بچه ها را فرستادم آنجا و خودم آمدم اینجا!
- ان شاالله روح آن مرحوم از شما بگذرد... اگر به روح اعتقاد دارید!
 - شعر من...
- از ناله من دور نیست!؟

اصغری آمد به من چیزی بگه اما نگفت
نقل قول حکمت آمیزی بگه اما نگفت
عده ای جمعند و هریک غولی از قول و غزل
خواست او هم زان میان چیزی بگه اما نگفت...

اینجای جلسه(درست همین جایش ها!) بود که «رضا احسان پور» از راه دور، این پیامک را برای پر کردن جای خالی اش، به رضا رفیع فرستاد:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
من مطمئنم این فوتوشاپی است، شک نکن!
رفیع همچنین خبر داد که یک سمینار رایگان با عنوان«مزاج شناسی» برگزار می شود و گفت این که ما در کار «مزاح»یم و آنها در کار مزاج، جالب است! ( بیخود منتظر نباشید زمان و مکان سمینار را اعلام کنم. دوم مهر بود، گذشت!)

او در ادامه یکی از شعرهایش را خواند که بارها در شکرخند خوانده است، همان ماجرای« دوغ باشد کباب می چسبد/ همره چیپس، آب می چسبد!»که البته چون بیت اول اش خوشمزه است، هربار تکراری بودنش را نادیده می گیریم، به خصوص آن که یک بیت شاهکار هم دارد:
چون خوشی زد به زیر دل آن گاه
یکهویی انقلاب می چسبد!

 و هر بار باید ماله کشی شاعر درباره آن که منظورش قدم زدن در خیابان انقلاب بوده است را هم گوش کنیم!

«مژگان افروزی» وقتی روی سن رفت گفت: [ با وجود درخواست مجری ها در آغاز برنامه] کسی خاطره ای ازمدرسه تعریف نکرد...
رفیع پراند: درحالی که... خاطرات مدرسه محاله یادم بره!... آن هم با اون همه شور و حال!! حالا که حرف شد این را هم بگویم که به من گفته بودند یک بنده خدایی مریض است و من روی آنتن برایش دعا کردم... نمی دانستم منظورشان خانم حمیراست!!
خانم افروزی بعد از بیان  خاطره ای از ایام مدرسه اش، شعری مرتبط هم خواند:

آغاز سال نو، با غصه و به زور
ایام می شود در ذهن من مرور
آغاز مدرسه وقت نخفتن است
ایام مدرسه، بیزاری من است...
فردا از آن توست ای نسل بی گناه
نقشی است از زرشک بر تخته سیاه!

رضا رفیع با یادآوری این که دیروز سالروز تولد حسین منزوی بود و امروز سالروز تولد شجریان، هنرمند دیگری را که در جمع شکرخندی ها حضور داشت به روی سن دعوت کرد. «پرواز همای» بعد از اجابت دعوت، پرسید: حالا چه کار کنم؟!
- [هرکاری می کنید] در چارچوب موازین!
یک خانم از میان جمعیت پیشنهاد داد: آواز، آواز! و رضارفیع گفت: عجب پیشنهادی! خوب پرواز همای به جز آواز چه کار می تواند بکند؟! یاد ماجرای دختر5 ساله ای افتادم که از کودکستان آمد و از او پرسیدند امروز چه یاد گرفتی؟ گفت یک حدیث. گفتند بگو، گفت: النکاح سنتی!! شما هم به نکته ای کلیدی اشاره کردید!
همای نیز به نکته ای کلیدی اشاره کرد و گفت: چون ساز نداریم، فقط می خوانم! رفیع اما نکته هوشمندانه ای را یادآور شد: اگر هم ساز بود که ما به جایش گل نشان می دادیم!
و بالاخره آواز گرم و گیرای همای در سالن پیچید:
پرنده نگاه من نشسته در حوالی ات
جهان به زیرپای آن نجابت شمالی ات...


در فضای خاص ایجاد شده بعد از اجرای آواز، رضا رفیع به طرح ساخت فرهنگسرای ارسباران در مناطق زلزله زده آذربایجان اشاره کرد و گفت مردم می توانند اسباب بازی ها و کتاب های فرزندان شان را به همراه پوشاک نو و نوشت افزار، به فرهنگسراها و خانه های فرهنگ محله شان بدهند تا به دست کودکان آسیب دیده از زلزله آذربایجان شرقی برسند. او ادامه داد: خودم هم چراغ اول را روشن می کنم و این دفترچه(دفترچه را به حضار نشان داد!) و این... به این چه می گویند...( جامدادی را به حضار نشان داد!) آهان... این خودکارچه(!!) را آورده ام تا اهدا کنم. البته این چراغ خوابی بیش نیست [ که روشن کرده ام]!

در بخش«عکس و  مکث»، عکسی از چیدمان زیبای خربزه های پشت یک نیسان دیدیم که رفیع درباره اش گفت: چینش اش توی حلقم! به قول آقای دعایی، لطیف، لطیف!
تصاویری از کارت دریافت سهمیه تریاک در سال 1349 برای مصرف روزانه 5 گرم از این ماده مخدر، پوستر همایش «طرح بصیرت همسران غیر متمرکز»(!؟)، تابلوی یک قصابی با مضمون« لوازم یدکی مرغ: ران و سینه، بال و کتف موجود است»، تابلوی یک رستوران که اسم خارجکی اش red moon بود و طرف، می خواست فارسی اش را هم بنویسد که نوشته بود «ریدمون» و اشتهای آدم به کلی کور می شد!، صحنه ای از تقلب یک دانشجوی زرنگ که آستین کاپشنش را طوری روی میز گذاشته بود که انگاردستش روی میز است، اما دستش آزاد بود که زیر میز به ورق زدن کتاب و پیدا کردن جواب سوالات امتحان بپردازد!... اینها تعدادی از عکس های نمایش داده شده در شکرخند 67 بودند. آخرین عکس، رسید 450 هزارتومان کمک اهالی شکرخند به زلزله زدگان آذربایجان را نشان می داد که دلگرم کننده بود و بعد از آن، شنیدن شعرهای «رحیم رسولی» بیشتر می چسبید!

رسولی سخنانش را با نقل بخشی از یک ترانه آفریقایی آغاز کرد: آنها سرزده به قبیله ما آمدند. گفتند می خواهیم دعا کردن را به شما یاد بدهیم. چشم که باز کردیم، کتاب مقدس در دست هایمان بود و زمین هایمان از دستمان رفته بود...
خوشا به حال خدایان که لامکان هستند
و فارغ از سگ و قاضی و پاسبان هستند
کمین نکرده و دنبالشان نمی افتند
همین که سایه ندارند در امان هستند
نه دسته بیل و چماقی نه دفتر و قلمی
نه معتقد به خشونت نه گفتمان هستند
خوشا به حال کسانی که زنده اند فقط
به زعم این که پس از مرگ جاودان هستند
زبان بریده و لالند در مقابل ظلم
و پیش خلق خدا این هوا زبان هستند
و ساکتند که بی دردسر بلمبانند
وگرنه عاشق آزادی بیان هستند
از این طرف همه خود را مدرن می خوانند
از آن طرف پی دوران باستان هستند
در آن زمان همه دنبال این زمان بودند
در این زمان همه دنبال آن زمان هستند
غلام و همت و محمود زیر چرخ کبود
نشسته منتظر آخرالزمان هستند
چه پیش آمده یاران که خانه ها حتی
به پایداری دیوار بدگمان هستند
بگو طناب شما را به عرش خواهد برد
به بچه ها که به دنبال نردبان هستند
غنیمتی است قفس ای پرنده جان که هنوز
گلوله های زیادی در آسمان هستند
به دستبند تو سوگند دستمان بند است
که در حقیقت در بند، بندگان هستند
قلم به دستی و باید قلم شود پایت
که از قدیم سگان لنگ استخوان هستند
همان خوشا همه سرگرم کار خود باشیم
شما و بنده و ایشان که در میان هستند
به قول حضرت سعدی که از بداقبالی
خود از مشایخ و آخوندزادگان هستند
«اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند.»

«صابر قدیمی» با یک رباعی شروع کرد:

آهسته و بی صدا مرا خواهد کشت
قبل از همه شما مرا خواهد کشت
از سرفه بی وقفه من معلوم است
آلودگی هوا مرا خواهد کشت!

و بعد شعری خواند به نام« چینیران».

مرداد شد و مد شده بارانی چینی
مستانه و سیراب شو با «رانی» چینی
از بس که دگر آدم بیکار نداریم
وارد شده ده کامیون افغانی چینی!
... سگ می شوی آن لحظه که آرام بگیرد
جای تو در آغوش عزیزت، سگ چینی
دربی شد و خوردیم دو شیرینی چینی
از ظرف پدر مادرمان، چینی چینی!
ورزش متحول شده با چند روبرتو
با «باجو»ی افغانی و «مانچینی» چینی!...

حسن ختام این جلسه، اشعار«عباس صادقی» بود:

کار پدرم دست عصا افتاده
ماندیم که ایستاده یا افتاده
افسوس تمام عمر غافل بودیم
از حادثه های پیش پا افتاده

ای پنجره خسته تو کوتاه بیا
ای نرده برجسته تو کوتاه بیا
این دزد که کوتاه نمی آید پس
دیوار زبان بسته تو کوتاه بیا

زنبور فقط دارد و زنبور فقط
منظور فقط دارد و منظور فقط
این میوه فروشی حرم هم انگار
انگور فقط دارد و انگور فقط!



http://armaghonline.blogfa.com/